ما بیچرا زندگانیم و آنان به چرا مرگ خود آگاهاناند
اینک پدری را ازدست دادهام که برای من بیش از یک پدر بود. پدری که تمام سالهای زندگیاش معلمی بود دلسوز با قلبی آکنده از درد و رنج هموطنانش. معلمی که کودکان بسیاری سالها از او درس انسانیت آموختند. پدری را از دست داده ام که سالها عمر خود را صرف تعلیم فرزندان این خاک کرده بود. چه آن سالها که در مریوان معلمی را با عشق زندگی میکرد و چه بعد از بازنشسته شدن، لحظهای از درد و غم مردم غافل نماند و تنها بضاعتش برای یاری مردم، چیزی نبود جز کاغذ و قلمی که از آن مدد میجست تا هر آنچه از دستش بر میآید برای کاستن از اندوه مردم بنگارد او چونان کسی بود که معلم بودن را نه فقط شغلی برای امرار معاش، که وظیفهای برای تمام روزهای زندگیاش میدانست تا اندکی دیگران را آگاه کند و برای رهایی از مشکلات یاری رساند دریغا که بار سنگین درد و رنج روزگار و زیستن با غم مردم، رمقی برایش باقی نگذاشت و او را که سالها چونان کوه ایستاده بود تا دیگران به او تکیه کنند از پای در آورد و بیماری، او را ناتوان ساخت و روایتی را یادآور شد که چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرم ناتوانی خویش، درخت معجزه نیستم، تنها یکی درختم و او تنها یکی درخت بود که پناهی بود بر درد و رنج مردم روزگارش.
راستی پدر بگو لحظه های آخرین
شانه های خسته ات روی دامن که بود