از کوچه های بلند و خیابانهای خلوت و محیط های پر از مرد می ترسم.
می ترسم از صدای موتورسیکلتها و دوچرخه هایی که هی می چرخند که هی دور میزنند دورِ سرم.
دست خودم نیست می ترسم از بوق ماشینهای ساعتهای بی عابر.
از حق هایم آروزهایم و حتی خوابهایم می ترسم.
زن که باشی ترس های کوچکی داری به بزرگی همه ی بی عدالتی هایی که به جرم زنانگی محکومت می کنند.
در سوگ تو چیزی نمی توان گفت
چیزی نباید گفت
همه چیز را رفتن تو گفت
به دنیایی دیگر اعتقاد ندارم
ولی
ایمان دارم خواهی دید
فرزاد و ندا و سهراب و کیانوشمان را
به آنان بگو
شرمساریم از این بیهوده زنده بودن
به آنان بگو
هرگز
بهار درانجماد و پرواز در قفس را
باور نخواهیم کرد
ماه اگر می خندید شبیه تو می شد
حس چیزی زیبا اما ویرانگر
شما هر دو وامگیرانِ نور هستید
دهانِ گردِ ماه بی خیال است و مالِ تو غمخوارِ دنیا
جهان بی خبر از تو نخواهد بود
که اگر در آفریقا باشی در یاد مایی
تو را زنانه می خواهم